آن پسرهای دبستانی - روایتی واقعی از زلزله کرمانشاه
میلاد عرفان پور
25 آبان 1396
22:01 |
0 نظر |
3799 بازدید

|
امتیاز:
4.33 با 6 رای
ماه بر شبگریه های دشت می تابید
آن پریده رنگ، آن حیرانی کامل
دیدمش با شانه هایی خسته و ویران
ایستاده مرد کُرد چارشانه
بر مزار خانه هایی کاهگل
با سلامی گفتمش آیا کسی
آیا عزیزی از شما مانده ست در آوار؟
گفت و با خونابه ی دل گفت:
آری مانده؛ آری رفت از این آبادیِ ویران، دو تن، تنها
گفتمش آیا
بود از اهل و عیالت نیز؟
گفت و با خونابه ی دل گفت:
هر دو نورچشم های من
پسرهای خودم بودند
جای بازی در تمام کودکی
در تمام دشت های سرپل و گیلان غرب و قصر
با من همقدم بودند
گرم چوپانی
اینچنین با آخرین مشق شب خود تا سحر رفتند
آن پسرهای دبستانی
۲۵آبان۹۶/ کرمانشاه
پی نوشت: این شعر برگرفته از مشاهده و گفتگوی برادر عزیزم محمدرضا وحیدزاده با یکی از زلزله زدگان روستاهای سرپل سروده شده است.
#زلزله_کرمانشاه #زلزله_زدگان #زلزله_غرب #زلزله_سرپل_ذهاب #شعر #نیمایی
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.