دریاب همین خلوت رؤیایی را
این لحظه ی شیرین شکیبایی را

یاران، همه رفتند ولی باکی نیست
از دست نداده ایم تنهایی را


سرخوش به گمان که در حساب آمده اند
در محضر مرگ چون حباب آمده اند

قلاب چه پرسید که این ماهی ها
در پاسخ آن به روی آب آمده اند


اینجا غم، قوت غالب زندگی است
دلتنگی، رکن واجب زندگی است

این مرگ برای ما که دوریم از تو
تنها یکی از عواقب زندگی است


افلاک شنیده اند آهنگ تو را
بر خود زده اند لحظه ها رنگ تو را

ای عشق! چه کرده ای که هر آیینه
هر روز به سینه می زند سنگ تو را


شعرِ تر و آستینِ تر ... حوض حیاط
تصویر دو ابر رهگذر ... حوض حیاط

بی تابیِ بید در هجومِ تب و لرز
پاشویه‌ی آفتاب در حوض حیاط


خیری کن و از خیال و رویا بگذر
از خیر تماشا و تمنا بگذر

دنیاست مزار آرزو های بزرگ
پس فاتحه ای بخوان... از اینجا بگذر


ما، یکسره بی نام و نشانی شدگان
خاکیم و به پای آسمانی شدگان

دنیاست کتابخانه ای بی سر و ته
ماییم نخوانده بایگانی شدگان


قوم تو می آید به چه کارت فردا
یک لحظه نماند به کنارت فردا

امروز به این پرندگان دانه بده
تا نوحه کنند بر مزارت فردا


ای مانده به شانه هایتان، بار گران
ای چشم به راهتان دمادم، نگران

پیچیده صدای رنجتان در معدن...
ای کارگران، کارگران، کارگران ...


با اشک تو رود ها درآمیخته اند
از شور تو محشری بر انگیخته اند

ای تشنه لبی که اذن باران با توست!
از شرم تو ابر ها عرق ریخته اند


تنها و غریب مانده انسان در شهر

سنگین شده سایه ی رفیقان در شهر

محتاج درنگیم در این کثرت رنگ

این است دلیل راهبندان در شهر


📖مجموعه رباعی«راهبندان» در راه است

در این اثر حدود 65  رباعی با موضوعات مختلف گردآوری شده که بیشتر آنها یک ویژگی مشترک دارند و آن این است که در راه‌بندان  تهران سروده شده‌اند.


عالم همه مبتدا خبر کرببلاست
انسان‌قفس‌است‌ و بال‌ وپر کرببلاست

می‌گردی اگر در پی خود، هرز مگرد
 آیینه ی ما هنوز در کرببلاست


مهمان منی که مثل من تنهایی
هم صحبت تنهایی آدم هایی

بشکن دل خسته را ولی آهسته
ای غم! به کسی نگفته ام اینجایی


تا کی اندوخت؟ تا کجا پنهان کرد؟
بایست چگونه مرگ را کتمان کرد

دنبال کدام حاصلیم از دنیا؟
زین مزرعه جز آه درو نتوان کرد


بی تاب، نشسته تا تماشای شما
یک شاخه ی گل گذاشته جای شما

این مساله را چگونه حل باید کرد؟
مردی به توان عشق منهای شما...


آری به خطا همیشه کوچک دیده
از آن بالا همیشه کوچک دیده

پیداست چرا برج نشین مغرور است
آدمها را همیشه کوچک دیده


یک عمر فقط فاصله سازی کردند
خط های عمود را موازی کردند

از روی سیاه جاده ها فهمیدم
با زندگی من و تو بازی کردند


یـاری داریــم و انتــــظاری داریم
تا هسـت دل امیدواری داریم

باید برویم قرن ها دیر شده ست
آن سو تر از این جهان قراری داریم


دل، معتکف سیاهی چشمانت
جان، صوفی خانقاهی چشمانت

یک عمر دلم شکسته خوانده است نماز
در مسجد بین راهیِ چشمانت


چشمان من آفتاب را حس كرده‌ست
دل ‌نازكی حباب را حس كرده‌ست

سنگم ولی آن‌ سنگ كه افتاده به رود
سنگی كه صدای آب را حس ‌كرده‌ست

صفحه 2 از 7ابتدا   1  [2]  3  4  5  انتها