با این اتوبوس کهنه و فرسوده
با مقصد گنگ و راه نا پیموده

در جاده‌ی لغزنده ی دنیا بودیم
با عشق- این راننده ی خواب آلوده-


دستور چرا؟ برو تمنایش کن
با گریه بخوان و باز معنایش کن

آن نامه ی عاشقانه را یادت هست
در این همه بخشنامه پیدایش کن


رفتی و به جایی نرسیدیم ای عمر!
یک لحظه ی خوش نیافریدیم ای عمر!

ما بر لب جوی هم نشستیم ولی
هرگز گذر تو را ندیدیم ای عمر!


سرد است و سپید بند بند بدنم
آن گونه که آه، یخ زده در دهنم

عریانی یک درخت پیرم افسوس
جز برف، کسی نمی دهد پیرهنم


تو ماهی و ما محاق خواندیم تو را
دریایی و باتلاق خواندیم تو را

تو معجزه ی پیمبرانی ای عشق
شرمنده که اتفاق خواندیم تو را


ما سینه زدیم بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند

ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند...


در این همه رنگ، آنچه می خواهی نیست
در این همه راه، غیر گمراهی نیست

در شهر، خیابان به خیابان گشتم
آن قدر که آگهی ست آگاهی نیست


بی تو همه ی خاطره ها خاک شده ست
از شهر، نشان عشق ما پاک شده ست
 
چندی ست که گل فروشی کوچه ی ما
بنگاه معاملات املاک شده ست


چشم همه چشمه هاي جوشان به خداست
باران، اثر نگاه دهقان به خداست

گل ها همه آيه هاي قرآن هستند
ايمان به بهار، عين ايمان به خداست


ای عشق! که عطر یار ما را داری
رنگ دل بی قرار ما را داری
 
ما را به نگاه نازنینش بفروش
بفروش که اختیار ما را داری


 تا بر سر ما سايه ي مولاست بيا
تا در دل ما روضه ي زهراست بيا
 
حالا که قرار است بيايي اي مرگ!
تا نام حسين بر لب ماست بيا
 


پوشیده تن ، قبای رسمی در صف
دنبال کمی هوای رسمی در صف

ده بود و درخت های عاشق در رقص
شهر است و درخت های رسمی در صف


مادام كه عمر من به دنیا باشد
هرجا كه تو باشی دلم آنجا باشد

دیگر خبر از خودم ندارم ای دوست
تا باشد از این بی خبری ها باشد


بی سر شده بود و سر و سامانی داشت
بی حنجره فریاد نمایانی داشت

یک روز به خونخواهی او می آیند
آن مرد غریب، آشنایانی داشت ...


صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار برملا خواهد شد

در راه، عزیزی است که با آمدنش
هر قطب نما، قبله نما خواهد شد


ای کاش فراغتی فراهم می شد
از وسعت دردهای تو کم می شد

این بارِ مصیبتی که بر شانه ی توست؛
ایوب اگر داشت، قدش خم می شد


این کیست که با این همه غم می خندد؟
زخمی شده، باز دم به دم می خندد

در مرگ چه رازی است که این کهنه درخت
با هر تبری که می زنم می خندد؟


فردا یک گوشه ی چشم ها می بارند
یک گوشه ی دیگر از خوشی سرشارند

نجار، فقط وظیفه اش ساختن است
گهواره و تابوت چه فرقی دارند؟


از اشک تو لبخند بهار آوردند

رود آوردند و آبشار آوردند

جاری است همیشه اشک در چشمانت
ای ابر! تو را چه لوس بار آوردند


شب باشم اگر سحر ببینم خود را

مس باشم اگر که زر بینم خود را

من آینه هستم و فرو می ریزم
یک لحظه فقط اگر ببینم خود را

صفحه 3 از 7ابتدا   1  2  [3]  4  5  انتها