در چهره مجو رانده ی مردم شده را: لبخند، این جنس دستِ چندم شده، را کاری کرده است غم که پیدا نکنی این گمشده ی گمشده ی گمشده را
آواره منم، غریب من، تنها من خسران زده ی آخرت و دنیا من ای حادثه ی بزرگ! ای عشق! بیا در شهر نمانده هیچ کس الاّ من
مردم همه با آتش و هیزم شادند مردم به تصور و توهم شادند من مثل چهارشنبه آخر سال آتش به جگر دارم و مردم شادند
در شرب مدام، نغمه ی نوشانوش از کرب و بلای او رسیده ست به گوش تا لذت سیراب شدن دریابی از تشنگی حسین یک جرعه بنوش
ماه از سر شب تو را تماشا می کرد باران به زمین، نام تو انشا می کرد بر کار دل ما گره انداخت نسیم وقتی گره زلف تو را وا می کرد
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد راز شـب تـار بـر ملا خواهد شد در راه، عـزیـزیست که با آمدنش هر قطبنمـا، قبلهنمـا خواهد شد
حق دارد اگر ز خلق، دامن چیدهست از داغ عزیزیست اگـر خشکیده ست بیهوده تـرک نخـورده لـب های کویـر لب های حسین بن علی را دیده ست
با یاد تو شب تا به سحر بیداریم دلخوش به چراغ روشن دیداریم از آمدنت خیال عالم جمع است تنهایی عاقبت به خیری داریم
ای بی تو زمانه سرد و سنگین در من ای حسرت روز های شیرین در من بی مهری انسان معاصر در توست تنهایی انسان نخستین در من
بیزارم از این زندگی سودایی از این همه دلبستگی دنیایی ای کاش دلم خوشه ای از گندم بود در دست گرسنگان آفریقایی
ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند...
نه طرح نویی در آن در انداخته ام نه آخرتی برای خود ساخته ام مستاجر دنیایم و با سکه ی عمر هر روز اجاره خانه پرداخته ام
یک گوشه نشسته عقده در دل کرده است مرداب که سعی خویش زایل کرده است رودی بوده راهی دریایی دور رودی که میان راه منزل کرده است
تلخ است که لبریز حقایق شده است زرد است که با درد موافق شده است عاشق نشدی و گرنه می فهمیدی پاییز بهاری است که عاشق شده است
ای عشق! که عطر یار ما را داری رنگ دل بی قرار ما را داری ما را به نگاه نازنینش بفروش بفروش که اختیار ما را داری