می سوزد و می تابد و می افروزد
از نور برای خود قبا می دوزد

از شرم و حیاست هر چه دارد خورشید
چشمی که به او خیره شود، می سوزد


بر قله که بود گفت: «سبحان الله»
هنگام فرود گفت: «سبحان الله»

حاشا که به دریا نرسد دستانش
این گونه که رود گفت: «سبحان الله»


دل، این دل تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود

آرامش تسبیح شما بر هم خورد
شرمنده ام ای درخت! ای گل! ای رود!


خورشید اگر چه آب و رنگی دارد
یا بر سر خود تاج قشنگی دارد

شب ها که به پشت کوه بر می گردد
یک خانه ی کوچک کلنگی دارد


نارس بودی، حیا شکوفایت کرد
ایمان تو نامدار دنیایت کرد

یک سکه ی بی رواج بودی ای ماه!
این چادر شب بود که زیبایت کرد


عطر تو تمام کوچه را گریانده است
از شعر تو هر پرنده بیتی خوانده است

بگذار بدانند که در شهر هنوز
یک شاخه گل سرخ، دهاتی مانده است


هر کس که در این زمانه درویش تر است
در جاده ی عشق، از همه پیش تر است

هر چیز شکست قیمتش نیز شکست
جز دل که شکسته قیمتش بیشتر است


ما زیر تگرگ پایکوبی کردیم
ما برگ به برگ پایکوبی کردیم

در جاده ی سرنوشت، مانند عصا
تا محضر مرگ پایکوبی کردیم


من کیستم؟ آنکه هر زمان، دیگر شد
راهی به خدا نبرد و عمرش سر شد

شرمنده ام از زمین که با آمدنم
باری که به شانه داشت سنگین تر شد


هر چند حریص اند و معاش اندیش اند
هر چند به کوچ خود نمی اندیشند

از جاده ی مرگ در شگفتم که در آن
پیران خمیده از جوانان پیش اند


تقدیر ز اشتیاق ما بی خبر است
تا چشم به هم زنیم، وقت سفر است

نزدیک شده است روز وصل من و تو
اما چه کنم که مرگ نزدیک تر است


فرداست که زیر بارش تند تگرگ
نه شاخه به جا بماند از ما و نه برگ

القصه چنین که خواب ما سنگین است
بیدار نمی شویم الاّ با مرگ


سرگرم مناجاتم و سرمست امشب
از هرچه جز او کشیده ام دست امشب

دیر آمدی ای رفیق! دیر آمده ای
تنهایی من سرش شلوغ است امشب


بیزارم از این پوچی و بی معنایی
از این همه دلبستگی دنیایی

ای کاش دلم خوشه ای از گندم بود،
در دست گرسنگان آفریقایی


با خرمنی از بهانه ها می آمد
در پاسخ تازیانه ها می آمد

طوفان که شکست برج و باروها را
از سمت یتیم خانه ها می آمد


داغ است رباعی ام، زبان می سوزد
لب بازکنم، بای بیان می سوزد

یا پنبه ز گوش خویش بیرون آور
یا پنبه و گوش، توأمان می سوزد


در حنجره، های و هوی خاموشی هاست
چشمم همه پرده ی خطاپوشی هاست

تا کینه به دل راه نیابد، هر شب
در حافظه ام جشن فراموشی هاست


ماییم کسی که بی سبب می کوشد
آن تشنه که از جوی عطش می نوشد

خسران زده ایم و سرنوشتش این است
آن کس که در آفتاب، یخ بفروشد


ای کُنج لب تو خال هندوی سیاه
چشمان تو زیر تیغ ابروی سیاه

من بخت سیاه دارم و موی سپید
تو بخت سپید داری و موی سیاه


آذین شده هر صفحه ی تقویم به اشک
ساعات شبانه روز تقدیم به اشک

ای خواب! مکوب بر درِ پلک، بس است
این منزل را اجاره دادیم به اشک

صفحه 6 از 7ابتدا   3  4  5  [6]  7  انتها